اگه پسرا نبودند دخترا برای کی ارایش می کردند
اگه پسرا نبودند کی تو کلاس شاگرد نمونه می شد
اگه پسرا نبودند مامانا به کی افتخار می کردند
اگه پسرا نبودند دخترا تو دفتر خاطراتشون در مورد کی می نوشتند
اگه پسرا نبودند کی اشک دخترا را در می اورد
اگه پسرا نبودند دخترا برای کی اشپزی می کردند
اگه پسرا نبودند کی تو المپیک مقام می اورد
اگه پسرا نبودند دخترا تو دفتر کی منشی می شدند
اگه پسرا نبودند دخترا خودشون را باسه کی لوس می کردند
اگه پسرا نبودند دخترا باسه کی مانتوهای تنگ و کوتاه می پوشیدند
اگه پسرا نبودند کی دکتر و مهندس می شد
اگه پسرا نبودند کی دماغ دخترا را عمل می کرد
اگه پسرا نبودند کی واسه دخترا سریال می ساخت
اگه پسرا نبودند دخترا کی را تیغ می زدند
اگه پسرا نبودند شیطون از دخترا واسه گول زدن کی استفاده می کرد؟؟؟؟
گاهي ،
وقت خداحافظي از کسي خواسته يا ناخواسته ميگيم :
« مواظب خودت باش ! »
مواظب خودت باش يعني فکرم پيش توئه !
مواظب خودت باش يعني برام مُهمي !
مواظب خودت باش يعني نگرانتم !
مواظب خودت باش يعني به خدا مي سپارمت !
مواظب خودت باش يعني... واقعاً مواظب خودت باش....
پس مواظب خودت باش......
اسپانیایی ها میگن : "عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است ."
ایتالیایی ها میگن:"عشق یعنی ترس از دست دادن تو !"
ایرانی ها میگن :"عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام میشود
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچی نمیگه …
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ،
دلت میخواد بمیری !
...
...
...
باباجونم روزت میارک.
باز باران٬
با ترانه میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟... ...
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز ،
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد ،
آرزوها رفته بر باد
باز باران٬
باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه ٬
بی بهانه،
شایدم گم کرده خانه !
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو
میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ...
هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را.
بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم
میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا
میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و
ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند. از شیطان بدم میآمد. حرفهایش
اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به
جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در
کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را
دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش
بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام
شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و
زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود
آنقدر چیزها اتفاق می افتد که نمی دانم از کدامشان شروع کنم.
احساس می کنم در فیلمی بازی می کنم با حرکت تند.
احساس می کنم زمان به سرعت می گذرد.
شاید برای این است که روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند.
گویی از کنار لحظه ها می گذرم
این روزها بدون اینکه آنها را زندگی کرده باشم.
انسانی هستم سرما خورده با خوشمزه ترین غذا
که در دهانش عاری از هر گونه مزه و طعمی است.
همه چیز در ذهنم معلق است.
در باره همه چیز میتوانم بنویسم
و لی نمی دانم
چرا همیشه آنقدر طولش می دهم که دیر می شود
و موضوع اهمیتش را از دست می دهد.
آنوقت نوشتن می شود یک لیوان چای سرد
که دیگر میل نوشیدنش را ندارم.
حالت آدمی را پیدا می کنم
که دیر سر قرارش رسیده باشد.
آنکس که میگفت دوستم دارد
عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد
بلکه رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه میرفت
و صدای خش خش برگهای خشک پاییزی همان آوازی بود
که من گمان میکردم میگوید دوستت دارم.